چهارشنبه 89 فروردین 4 , ساعت 2:13 صبح
تنهایم چون تو در کنارم نیستی و خسته ام انگار صد سال پیاده راه آمده ام. انگار صد سلسله کوه را روی شانه های کوچکم حمل کرده ام انگار هزار سال پلک بر هم نگذاشته ام .
خسته ام خسته آنقدر که نام خود را فراموش کرده ام و هیچ یادم نیست که اولین بار کدام گل را بوئیدم. خسته ام نه آنقدر که نتوانم تو را دوست نداشته باشم واز کنار نفس های گرمت بی اعتنا عبور کنم . کاش بدانی که قلب من اشتیاقی برای دوست داشتن تو دارد تو در سرزمین قلبم خانه ای ساخته ای که پنجره هایش به سوی تو گشوده شده است و ایوانش گرم از حرارت توست .
نوشته شده توسط بانوی مهتاب | نظرات دیگران [ نظر]